Saturday, September 24, 2022

هزینه ی حفظ قدرت با وجود بی کفایتی

 یک زمانی، من یک چیزی منتسب به مارتین لوتر کینگ شنیدم که می گفت یک شهروند وظیفه شناس گاهی به منظور اعتراض، عامدانه یک قانون ناعادلانه را می شکند و مجازاتش را هم می پذیرد. به نظرم فکر جالب و درستی است.

از طرف دیگر گاه و بی گاه و به خصوص این روزها در جریان اعتراضات پیرو قتل مهسا امینی به این فکر می کنم که چرا یک حکومت به جای مسئولیت پذیری خشونت را انتخاب می کند. یا شاید بهتر است بگویم مسئولیت ناپذیری را به عنوان هدف و به قیمت اعمال خشونت دنبال می کند. منظورم از یک حکومت مسئولیت پذیر، دمکرات، آزاد اندیش یا پیش رو نیست. گروهک های تروریستی هم مسئولیت جنایاتشان را می پذیرند. تصور کنید مثلا اگر طالبات اینطور بود که حجاب را اجباری می کرد و مجازات آن را هم معین می کرد. حالا اگر کسی این قانون را رعایت نمی کرد و بازداشت می شد حقوقی داشت مثل امنیت جانی و اگر ماموری این حق را زیر پا می گذاشت او هم به تناسب قانون مجازات می شد. یعنی حکومت مستبد هست، حتی آزادی بیان را هم قبول ندارد ولی قانون مدار است. به نظرم حکومت مسئولیت پذیر قانون مدار است چون قانون سند معرف مسئولیت هاست.

حالا فکر می کنم برای خودم جوابی پیدا کردم. فایده ی مسئولیت ناپذیری به خصوص برای حکومتی که در اعمال خشونت مهارت دارد، از بین بردن آن روش پیشنهادی آقای کینگ است در بیان بدون خشونت اعتراض حتی در جامعه ای که آزادی بیان ندارد. در چنان جامعه ای تمام زنان معترض قانون حجاب را می شکستند و مجازات مشخص و معلومش را هم می پذیرفتند ولی اول صدایشان به گوش هموطنانشان می رسید و دوما هزینه ای بر دوش سیستم می گذاشتند. اما حکومت خشونت گرا یا مسئولیت نا پذیر (به نظر موازی اینها فاسد هم می توان آورد) هزینه را نامشخص می کند. تلاشش این است که به معترضین هزینه ای بیشتر از توانش را نشان بدهد. هزینه ای تصادفی ولی سنگین. پیامش این است، من شاید بعضی از شما را به فجیعترین روش ممکن "مجازات" بکنم. این، کار را برای اعتراض مدنی سخت می کند. جمهوری اسلام خودش بازی را به زمین خشونت می برد به این هدف که معترضین از آنجا که تک تک نمی تنوانند چنان هزینه ای بدهند دست از اعتراض بکشند.

متوجهم که در هر مورد از اعمال خشونت بی جا از طرف حکومت ایران، این نمی تواند تنها توضیح باشد و حتی اگراین حدس درستهم باشد، شاید این راهکار به صورت سیستماتیک و بالا به پایین شکل نگرفته باشد. شاید استفاده از خشونت و ایجاد ترس لازمه حفظ قدرت در شرایط بی کفایتی است.

Wednesday, July 20, 2022

Normal

Some days I end up staying at work longer than usual. Last night, it was already around eight in the evening when I left for home. I made my way two floors down to take the subway. I always try to get on the last car of the train when I get off, as it's the shortest distance to the exit. As I walked towards the end of the platform, I glanced back for no particular reason. A large, obese man in a green outfit with a puffy skirt was coming towards me from the opposite end of the platform. I avoided staring and quickly turned my head away. But curiosity got the best of me and I turned back again to see if what I saw was real. Instead, I noticed a girl carrying a basket while wearing a white 18th-century dress with a scarlet skirt. It was reminiscent of my imagination of the Red Riding Hood story. Half of her face was painted black. I turned away immediately. I figured they must be on their way to a masquerade party. I pretended not to want to look again while I waited at the edge of the platform for the train to arrive. I could tell that she walked past me, but I didn't look back. "If she screams behind me right now, I will jump in front of the train," I thought. Maybe a whisper would be just as effective. The train arrived on the opposite side, and the platform was packed with people. A loud man shouted, "Do you hear them too? Do you see them too? Or are you normal like most people?

Sunday, March 10, 2019

برهنه


به نظرم از سخترین و شجاعانه ترین کارهایی که یک هنرمند می کند این است که بخشی از وجود خودش را پیش روی مخاطب می گذارد. هنرمند به واسطه ی اثرش اندکی از خود واقعی اش را از زیر نقاب اجتماعی بیرون آورد. یک نقاشی، یک داستان یا یک قطعه شعر، خالق اثر را برای مخاطب اندکی آشناتر و اندکی آسیب پذیرتر از قبل می کند. شاید راه های دیگری هم برای ساختن یک کار هنری خوب باشد ولی برای من همیشه اصالت اثر نتیجه ی یک درد دل صادقانه بوده. اینکه آنچه می بینی یا می خوانی دغدقه فرد باشد زمین تا آسمان فرق دارد با یک تلاش سودجویانه برای راضی کردن تو و ببیشتر آثار جالب برای مخاطب ساخته نشده اند. حداقل من دلم می خواهد اینطور باور کنم. حتی همین دست نوشته هم همین کار را میان من و تو خواهد کرد

خیلی وقت پیش بود که در یک جمع دوستانه، دوستانم، قطعن از سر دوستی، شروع کردند از من سوال های سخت پرسیدن. منظورم از سوال های سخت، سوال هایی برای بشریت نبود. سوال های عمومی هر چقدر هم که سخت باشند سر سگ می تواند توی آنها بجوشد. سوال های فردی و خصوصی سخت تر هستند. اینکه تو چرا به فلان ارزش باور داری. اینکه چه شده که این شدی و چرا بهمان رفتار را انجام می دهی. سوال هایی که وقتی روانشناست از تو می پرسد هم به زحمت و برای انجام وظیفه به آنها جواب می دهی. سوال های خیلی فجیعی هم نبودند اما خودِ خودِ من را موضوع قرار داده بودند. در آن موقع حس می کردم که آنها لباس هایم را از تنم می کندند. به نظرم این مثال مناسبی است. برهنگی 

خیلی وقت ها پزشکان هم برای درمان مراجع را برهنه می کنند. ارجاع به روانکاو را ببرید در همین قالب. هم پزشک و هم روانکاو حرفه ای با ایجاد کمترین نارحتی و معذب بودگی این کار را می کنند. در رابطه ی عاطفی هم توقع بر این است که حاضر به برهنه شدن در مقابل شریکت باشی. مثال جا افتاده را بیشتر چنگمال نکنم

من خیلی باید مراقب خودم باشم که به خشتک ملت چنگ اندازی نکنم. درست بودن اصلا کافی نیست. حتی نیت خیر داشتن هم کافی نیست. هیچ پزشکی حق ندارد در حالتی که می شود از شما اجازه بگیرد، برای درمان شما را لخت بکند و طبیعتاً هیچ روانکاوی هم همینطور. حالا بگذیریم از ماهایی که فکر می کنیم دکتر بازیمان گرفته. البته که دکتر بازی هم با وجود اینکه جدی نیست و به نتیجه هم نمی رسد نیازمند اجازه است. اینکه من خودم راحت لخت می شوم هم دلیل نمی شود. من متاسف می شوم وقتی که فکر می کنم با کسی این کار را کرده ام. متاسف توصیف بجایی نیست، دردم می آید. حق هم دارم دوست ندارم دوستانم، عزیزانم یا حتی ملت را ناراحت کنم. به این نتیجه رسیدم که، به جز موارد استثنایی، نظر خواسته نشده را نباید داد. داشتم فکر می کردم بروم کنار دست چپم، همانجایی که معمولاً ضربدر می زنم که چیزی یادم نرود خالکوبی کنم
BE NICE!

Tuesday, October 30, 2018

میانبر

تصور کنید که نیمه های شب، خسته و کوفته و خواب آلود راهی دستشویی بشی، خشتک مبارک را پایین، زانو را خم و کون را بر سر سنگ خلا، بکشی و بنمایی و بگذاری و شروع کنی به نوردیدن حالات ملت در فیسبوک که می رسی به پُست یکی از یاران قدیم. نوشته است

خواجه ی ناهی عشق عاقل نیست /  لیک "پرگار وجود" هم دل نیست
دل کجا پرده اسرار شکافت / جز به مهمل که "خرد کامل نیست"ء

بجا گفته. همین بجا گفتنش سر دردلی را باز کرد که مدت هاست برایش در پی گوش شنوا یا چشم مشتاقی می گردم تا با آن مغز و وقت مخاطب را بخورم و تلف کنم. برای همین خشتک بالا کشیدم و کمر همت به نوشتن این مطلب بستم. لپ کلام اینکه من بسیاری از شامورتی بازی های ملت را در دسته تلاش برای یافتن میانبر در کشف حقایق عالم می بینم. پیدا کردن میانبر بد نیست. کلا انسان حیوانی است میانبر یاب. تمام دست آورد های بشری به نوعی میانبر هستند. کلا ما همواره دوست داریم و در تلاشیم که حالت دنیا را به حالت مطلوب خود تغییر بدهیم و علم و صنعت و فنآوری دست به دست هم می دهند که یک همچین اتفاقی بیافتد. در تمام ارکان زندگی. منظورم فقط این نیست که مثلاً انرژی ها یا بلاهای طبیعی را در خدمت و  کنترل خود در آوریم. همین که شیر در یخچال کپک نمی زند یا اینکه اقبال شستن خصوصی خویش بعد از انجام کار شماره یک یا دو را با آب گرم داریم یعنی جایی از خانه و جایی از ما به خواستمان و بسته به شرایط سرد یا گرم می شود. هر روز ما همین است، اینکه دنیا را رام کنیم و چه بهتر که هر بار این کار را راحت و راحتتر انجام بدهیم. قرن ها پیش، پیک سوار می فرستادیم، قرنی پیش تلگرام و حالا رو در رو از این سوی کره زمین با آن سوی کره زمین گپ می زنیم. این میانبر ها دانش هستند. راه های تغییر دنیا با کمترین هزینه ی شناخته شده که قدرت می آورد

این که مشکلی ندارد. مشکل ساده لوح بودن و عجول بودن در یافتن دانش است. مثال خوبش استفاده یا ترویج کلمات گهربار است. بزرگی در شرایطی جمله ای گفته و حالا همه برای هم جمله ی او را پرت می کنند که مثلا انیشتین گفته «خدا تاس نمی ریزد» و از آن تعبیر های عرفانی مذهبی می کنند. در حالی که آن بدبخت مادر مرده در نقد تئوری کوآنتوم و در متن فیزیک این را گفته و اصلا چنان منظوری نداشته. یا مثال مورد علاقه ی من این عبارت «همه چیز به اندازه اش خوب است» می باشد که مردم بارها و بارها برای هم تکرار می کنند بعد از گفتن آن سر را هم کمی به نشانه ی تایید تکان می دهند. انگار ما بعضی چیزی ها را خارج از اندازه می خواستیم. سوال هیچ کس این نیست که چه چیز کم تر یا بیشتر از اندازه خوب است. هر اندازه ای که «خوب» است همان اندازه ای است که همه دنبال آن می گردند. جمله ی بالا معادل «خوب خوب است و البته بد هم بد است» است

 همه آزادند هر جور که دوست دارند تلاش کنند تا حقایق عالم را کشف کنند اما از نگاه من این کار با مطالعه و جستجو و در طول زمان انجام می شود و نه به سرعت و از طریق میانبری عجولانه همچون عرفان. چرا به عرفان مشکوکم؟ برای اینکه همان شعار شعر بالا را می دهد، اینکه منبع دانشی و راهی برای متصل شدن به آن وجود دارد که بعد از اتصال جواب همه ی سوالات ما مشخص می شود. بیایید ببینیم مُبلغ این طرز فکر چه چیزی را به شما می فروشد. اینکه او میانبری بلد است (دانشی دارد) که  با وجود تلاش های او و همفکرانش به خاطر دلایلی چون دشمنی حاصل از ناآگاهی یا سودجویی برخی جامعه از آن بی خبر است و او این حاضر است این راه کوتاه رسیدن به قدرتی بزرگ را در اختیار شما قرار بدهد. بشر عقده ی حقارت دارد. این غلط خوانده می شود. بشر از کودکی درگیر این پرسش است که چه بخشی از جهان بیرون در کنترل اوست. آیا قادر مطلق است یا ناتوان کامل. همین تمایل است که باعث می شود ما خریدار این ایده باشیم که راهی جادویی، مهرمانه و آسان برای رسیدن به دانش/قدرت وجود دارد 

Tuesday, May 29, 2018

طبیعی

بعضی از روزها بیشتر سر کار می مانم. دیشب حدود های ساعت هشت شب بود که راهی خانه شدم. دو طبقه رفتم زیر زمین که سوار مترو بشوم. اگر سوار واگن آخر بشوم در ایستگاهی که پیاده می شوم، کمترین فاصله را تا خروجی خواهم داشت. به سمت انتهای سکو می رفتم، بی دلیل سر چرخاندم و پشت سرم را نگاه کردم. از انتهای دیگر سکو مردی درشت و چاق با لباسی سبز رنگ و دامنی پف دار به سمت من می آمد. خیره نشدم. سریع سر برگرداندم. کنجکاوی دوباره سرم را چرخاند که ببینم آیا چیزی که دیدم واقعیت داشته. به جای او دختری را دیدم با لباسی سفید به سبک قرن هجدهم و دامنی قرمز و یک سبد. چیزی نزدیک به تصورم از شنل قرمزی. نیمی از صورتش را با رنگ سیاه رنگ کرده بود. دوباره فورا ً رو برگرداندم. فکر کردم لابد مهمانی بالماسکه ای چیزی این نزدیکی برپاست و اینها در حال ملحق شدن به آن هستند.  لبه سکو منتظر آمدن قطار ایستاده بودم و تظاهر می کردم که تمایلی ندارم دوباره نگاه کنم. زیر چشمی می دیدم که نزدیک شد و از پشت سر من رد شد. فکر کردم اگر همین الان پشت سرم جیغ بکشد من می پرم جلوی قطار. شاید یک پخ مختصر هم همین نتیجه را می داد. قطار سمت مقابل رسید و سکو پر از آدم شد. مردی بلند بلند فریاد می زد «آیا شما هم صدای آنها را می شنوید؟ آیا شما هم آنها را می بینید؟ یا شما هم مثل اکثر مردم طبیعی هستید؟»ه

Saturday, August 29, 2015

جیمی خرگوشه

نزدیک‌های ظهر یک روز گرم تابستانی، جویی خسته و بی‌حوصله در کوچه پس کوچه «ماتِرا» پرسه می‌زد. ماترا در دل کوه لم داده و کوچه‌هایش پارچه‌ی دامنی مجلسی و بسیار کهنه است که داخل هم چین می‌خورند و تا پای کوه می‌آیند. آفتاب تند جنوب ایتالیا سایه‌ها را تیره‌تر و تاریک‌تر می‌کرد. جویی مسریش را کج نمی‌کرد که در سایه بما‌ند، لخ‌لخ کنان عرق می ریخت و روی سنگ‌فرش‌ها خودش را جلو می‌کشید. وقتی به موشه رسید، ایساد و بدون اینکه به چیزخاصی فکر‌کند به موشه یعقوب، پسربچه‌ی چهار پنج‌ساله‌ای که بر روی پله‌های خانه‌ای محقر و سنگی مشغول بازی کردن با چند تکه چوب بود خیره ماند. صدای گنگ سایر بچه‌ها که احتمالاً حاضر نبودند با موشه بازی کنند از کمی دورتر می‌آمد. مردم ماترا عادت به یهودی‌ستیزی نداشتند و دلیل ترد شدن خانواده‌ی موشه هم این نبود. خانواده‌ی او در مبارزات آزادی‌خواهانه علیه خان‌های «ترامونتانو» مردم را همراهی نکرده بودند و از آن سال‌ها کسی چشم دیدن آنها را در شهر نداشت.

موشه سنگینی نگاه جویی را احساس کرد و سرش را بالا آورد و به محض دیدن او به درون خانه دوید. حرکت تند موشه، جویی را به خودش آورد. فریاد زد «وایسا... وایسا، کارت دارم» هرچند خودش هم نمی‌دانست که چه کاری دارد. جویی دستش را بالا برد و در حالی که کلاهش را از سر بر می‌داشت کمی آهسته‌تر با صدایی که شاید موشه نشنید گفت «من هرگز به کسی آزاری نرسوندم». چشم‌هایش در تاریکی درب خانه‌ای که موشه به داخل آن پریده بود دنبال حرکتی می‌گشت اما هیچ نمی‌دید. احتمالاً آفتابی که مستقیم توی کله‌اش می‌تابید خونش را به جوش آورد و یا شاید به جوش آمدن خونش کمک کرد که فریاد کشید «یالا دیگه لعنتی، از اون سوراخ بیا بیرون!»

موشه می‌دانست که جویی نمی‌تواند او را ببیند. از پشت چهارچوب در سرش را یواش یواش بیرون آورد و جویی را برانداز کرد. اولین چیزی که به چشمش آمد گوش‌های بزرگ و بد‌قواره‌ی جویی بود. جویی زیر آفتاب له‌له می‌زد. دهانش باز بود و با هر نفس، سینه‌اش به آهستگی بالا و پایین می‌رفت. به هر دلیلی، دیدن جویی موشه را به یاد صحنه‌ای انداخت که مردم شهر پدرش را به زور با خود بردند. آن روز حداقل چهار مرد آمده بودند در همان نقطه‌ای که جویی ایستاده بود، ایستادند و فریاد کشان پدرش را با اسم و فامیل صدا زدند. پدرش آن شب به خانه بر‌گشت اما خسته و سیلی خورده. شهر می‌خواست بداند که آیا او همدست «ترامونتانوها» هست یا نه. یک ماه بعد پدرش هرگز به خانه بر‌نگشت. مادرش بر‌خلاف باور همسایه‌ها هرگز قبول نکرد که همسرش برای راحت شدن از آزار و اذیت مردم آنها را ترک کرده است. از وقتی او رفته بود مردم کمتر سربه‌سر خانواده‌اش می‌گذاشتند.

پسرک دوباره از جایش پرید تا این بار به جای امن‌تری یعنی آغوش مادرش پناه ببرد. با چند قدم بلند خودش را به حیاط پشتی رساند و در حالی که جیغ می‌زد «ماما... ماما...» خودش را پرت کرد و از پشت پای مادرش را که رخت پهن می‌کرد، بقل کرد. مادر سرش را چرخاند و پسرش را دید که با انگشتان کوچکش دامنش را چسبیده بود. مادر موشه عاقل بود. از نگاه پسرک فهمید که بیشتر برای پیدا کردن جواب به سراغش آمده است تا به او پناه آورده باشد. خیلی‌ها عقیده داشتند که پدر موشه نمی‌توانست زنی باهوش‌تر و کامل‌تر از او پیدا کند. با قدم‌های کوتاه و آهسته به داخل خانه برگشت تا موشه که به او چسبیده بود از او جدا نشود. از پنجره نگاهی به جویی کرد که روی پله‌ی روبه‌روی خانه زیر سایه نشسته بود. در حالی که سر موشه را نوازش می‌کرد گفت «نترس جونم اون مرد خوب و مهربونیه. مردم همون قدر که ما رو اذیت کردن سربه‌سر اون هم گذاشتن. به گوش‌هاش نگاه کن، به خاطر این گوش‌ها بهش می‌گن جویی خرگوشه. خیلی مودب جلو برو، سلام کن و برای نهار دعوتش کن»


موشه به خاطر سن کم به یاد نمی‌آورد.
مادر موشه هم آن چهار مرد را ندیده بود و هرگز درباره‌ی آنها با همسرش صحبت نکرده بود.
جیمی خرگوشه هم یا فراموش کرده بود و یا ترجیح می‌داد که اینطور فکر کند که او یکی از آن چهار نفر نبوده است.

Monday, June 22, 2015

پخته ها ، سست تر می گیرند (در آمده از انبار)

نمی­دانم آن روز بهاری را به یاد می­آوری یا نه، اما من خوب به خاطر دارم. آن روز که درباغ قدم می­زدیم. اطراف سبز و آسمان آبی بود و ما مشغول صحبت بودیم. به درخت سیبی اشاره کردم که میوه­هایش کال و یا به قول من خام بودند. جلو رفتم و خواستم یکی را بچینم اما میوه محکم به درخت چسبیده بود. گفتم میوه همچون من و توست و شاخه همچون دنیا. میوه هر چه پخته­تر باشد، شاخه را سست تر می­گیرد. من به شانس و یا بهتر بگویم بد­شانسی بی­اعتقاد بودم و هنوز هم هستم. ولی جالب بود که یک سیب خام از درخت رها شد و پیش پای ما افتاد. خم شدی، آن را برداشتی و گفتی (( من این سیب خام. آیا اگر شاخه را رها کنم، پخته می شوم؟)) گفتم، نه (( سیب پخته می­داند چرا باید شاخه را رها کند و سیب خام نه. خام وقتی پخته می­شود که آن دلیل را بداند، نه وقتی شاخه را رها کند. من دوست ندارم از روی خامی، به امید پخته شدن، شاخه را رها کنم.))ا
 Saturday June 10, 2006 پویا بیسادی